چگونه کتابی با بیش از 9 میلیون تیراژ بنویسیم
جیمز کلیر نویسنده بزرگی که در شهر همیلتون از ایالات اوهایو در تاریخ 22 ژانویه 1986 به دنیا آمده است و امروزه نه نتها به عنوان یک نویسنده بزرگ بلکه یک وبلاگ نویس و سخنران معروف آمریکایی به شمار می رود
در زمان درج این مقاله کتاب عادت های اتمی او به گفته سایت رسمی خود جیمز کلیر بیش از 9 میلیون نسخه چاپ و فروش رفته است و سایت و خبرنامه اش ماهانه بیش از چندین میلیون بازدید کننده و عضو دارد
نویسنده شدن جیمز کلیر برای خود داستانی دارد که در ادامه مقاله این داستان را برای شما عزیزان نقل خواهد شد
تا یک قدمی مرگ
در آخرین روز سال دوم دبیرستان ، یک چوب بیس بال مستقیم خورد توی صورتم . همین طور که هم کلاسیم داشت می چرخید ، تا توپ را بزند ، چوب بیس بال از دستش سر خورد و پرواز کرد سمت من و مستقیم خورد مابین چشم های من ، هیچ خاطره ای از زمان اصابتش ندارم اما با چنان نیروی چوب خورد توی صورتم که دماغم مثل یک u کج و کوله شکست .
ضربه اش باعث شد که بافت نرم مغزم به داخل جمجمه ام کوبیده شود و سرم بلافاصله ورم کند در کسری از ثانیه یک دماغ شکسته ، چند تا ترک توی جمجمه و دو تا کاسه چشم داغون داشتم .
وقتی چشم هام را باز کردم آدم ها را می دیدم که به من خیره شده بودند بعضی ها به سمت من می دویدند تا شاید یک کمکی به من بکنند پایین را نگاه کردم و متوجه نقطه های قرمز روی لباسهام شدم یکی از هم کلاس هایم یک لباس از کیفش در آورد و داد دستم من هم ازش برای بستن جریان خونی که از دماغ شکسته ام می آمد استفاده کردم شوکه و گیج شده بودم و نمی دونستم که چقدر جدی صدمه دیده ام .
معلمم دستش را دور شونه هام حلقه کرد و با هم به دفتر پرستار رفتیم : اون طرف زمین، پایین تپه ، توی مدرسه ، دست های مختلفی زیر پهلوهام را می گرفتن تا به من کمک کنند تا بتوانم صاف بایستم عجله نداشتیم و آروم راه می رفتیم و هیچ کس هم فکرش را نمی کرد که اون لحظه ها هر دقیقه چه اهمیتی داره .
وقتی به دفتر پرستار رسیدیم یک سری سوال از من پرسید :
<< توی چه سالی هستیم ؟ >>
جواب دادم : <<1998>> ولی در واقع 2002 بود
رییس جمهور آمریکا کیه ؟
گفتم : <<بیل کلینتن>> اما جواب درست جورج دبیلو بوش بود
<< اسم مادرت چیه ؟ >>
<<اه ، اومم>> توش موندم. ده ثانیه گذشت .
خیلی معمولی جواب دادم : << پتی>> و به روی خودم نیاوردم که برام ده ثانیه زمان برد تا اسم مادرم را یادم بیاد .
این آخرین سوالی هست که یادمه . بدنم تواناییش را نداشت که از پس تورم سریع مغزم بربیاد و قبل از اینکه آمبولانس از راه برسه از هوش رفتم . چند دقیقه بعد از مدرسه بردنم بیرون و به بیمارستان محلی برده شدم
کمی بعد از اینکه به بیمارستان رسیدیم بدنم شروع کرد به از کار افتادن برای انجام عملکردهای حیاتی مثل بلع و تنفس به مشکل برخورده بودم . برای بار اول تشنج کردم بعد به کل تنفسم متوقف شد همین طور که دکترها داشتن عجله می کردن که بهم اکسیژن برسونن ، به این نتیجه رسیدن که بیمارستان محلی برای وضعیتی که من داشتم مجهز نیست و درخواست هلیکوپتر کردند تا من را به یک بیمارستان بزرگتر توی سیسیناتی منتقل کنند .
من را از درهای اتاق اوژانس بیرون آوردند و به سمت هلیکوپتری که آن طرف خیابان بود بردند در حالی که یک پرستار من را با برانکاردی که روی پیاده روی ناهموار تلق تلق می کرد به آن طرف می برد ، یک پرستار دیگه اکسیژن به من پمپاژ می کرد مادرم که چند ثانیه قبل رسیده بود بیمارستان در هلیکوپتر کنار من نشست همانطور که در طول پرواز دستم در دست مادرم بود من بی هوش بودم و خودم هم نمی توانستم نفس بکشم .
وقتی مادرم با من در هلیکوپتر بود پدرم به خانه رفت تا به برادرم و خواهرم سر بزند و خبر جراحت مرا به آنها بدهد وقتی سعی داشت جلوی اشک هاش را بگیرید به خواهر توضیح داد که نمی تواند آن شب به جشن فارغ التحصیلی کلاس هشتمش برود بعد از آنکه خواهر و برادرم را به یکی از فامیل هام سپرد به سمت سینسناتی را افتاد تا خودش را به من و مادرم برساند .
وقتی من و مادرم با هلیکوپتر روی سقف بیمارستان فرود آمدیم ، تیمی متشکل از حدود بیست دکتر و پرستار به سمت ما دویدند و من را به بخش تروما بردند در این زمان ورم مغزم آن قدر وخیم شده بود که تشنج های شدید بعد از حادثه داشتم لازم بود که استخوان های شکسته ام درست شوند ، ولی شرایطم طوری نبود که جراحی شوم بعد از یک تشنج دیگر ( برای بار سوم ) من را به کما برد و یک دستگاه تنفس به من وصل کردند .
اما پدر و مادرم با این بیمارستان غریبه نبودند ده سال قبل ، بعد از اینکه تشخیص داده شد خواهر سه ساله ام سرطان خون دارد ، وارد طبقه ی همکف همین ساختمان شدند . آن موقع من پنج سالم بود و بردارم فقط شش ماهش بود بعد از دو سال ونیم معالجه های شیمی درمانی ، نمونه گیری از نخاع و مغز استخوان ، سرانجام خواهر کوچکم خوشحال ، سالم و بدون سرطان از بیمارستان پا به بیرون گذاشت و الان بعد از ده سال زندگی معمولی ،پدر و مادرم خودشان را در همان مکان با یکی از فرزندانشان می دیدند.
وقتی من جیمز کلیر در یک قدمی مرگ بودم و به کما رفته بودم بیمارستان یک کشیش و یک مددکار اجتماعی برای آرام کردن والدینم فرستاند . کشیش همان کسی بود که یک دهه قبل وقتی فهمیده بودند خواهرم سرطان دارد با آنها ملاقات کرده بود .
همان طور که هوا داشت رو به تاریکی می رفت فقط یک سری دستگاه بودند که مرا زنده نگه می داشتند والدینم بی قرار روی صندلی های بیمارستان خوابیده بودند یک لحظه از خستگی از حال می رفتند و لحظه ای بعد با نگرانی از خواب می پردیدند . مادرم بعدا به من گفت : << یکی از بدترین شب هایی بود که تا حالا داشتم .>>
بهبودی من
خوشبختانه صبح روز بعد تنفسم به حالتی برگشت که از حالت کما بیرون آمدم وقتی که دوباره هوشیاری ام را به دست آوردم ، فهمیدم که قدرت بویایی ام را از دست داده ام . برای آزمایش ، یک پرستار از من خواست که دماغم را باد کنم و یک بطری آب سیب را بو بکشم .
قدرت بویایی ام برگشت ، اما چیزی که همه را شگفت زده کرد عمل باد کردن دماغم هوا را با فشار داخل ترک های حدقه ی چشمم فرستاد و چشم چپم را هل داد بیرون . چشم چپم از حدقه بیرون امد و به طور ناخوشایندی توسط پلکم و عصب بینایی که چشمم را به مغزم متصل می کرد سرجایش ایستاده بود
چشم پزشک گفت که با خروج هوا چشمم به آرامی به سر جای خودش بر می گرده اما نمی شود گفت این کار چند دقیقه طول خواهد کشید برای یک هفته بعد نوبت جراحی داشتم ، که بهم زمان اضافی می داد تا بهبود پیدا کنم . به نظر می رسید اشتباهی در یک مسابقه شرکت کرده بودم ، ولی برای ترک بیمارستان آماده بودم . با یک دماغ شکسته ، یکی دوجین شکستگی صورت و چشم چپ بیرون زده برگشتم به خونه .
ماه های بعدی به سختی گذشتند . انگار که همه چیز در زندگی من متوقف شده بود برای چند هفته دوبینی داشتم ؛ به معنای واقعی نمی توانستم صاف ببینم بیشتر از یک ماه طول کشید ، ولی نهایتا تخم چشمم به جای خودش برگشت . به خاطر تشنج ها و مشکلات بینایی ام ، هشت ماه طول کشید تا دوباره بتوانم راه بروم در جلسه های فیزیوتراپی ، الگوهای حرکتی پایه مثل راه رفتن روی خط صاف را تمرین کردم قصد داشتم نگذارم که جراحتم مرا از پا دربیاورد ، اما بیش از چند بار احساس افسردگی و ناتوانی کردم .
یک سال بعد که به زمین بیس بال برگشتم با ناراحتی فهمیدم که چقدر باید دوباره تلاش کنم بیس بال همیشه بخش بزرگی از زندگی من بود پدرم در لیگ دست دوم برای سنت لوییس کاردینالز بازی می کرد و رویای من هم این بود که به صورت حرفه ای بازی کنم بعد از گذراندن چندین ماه نقاهت ، تنها خواسته ام این بود به زمین بازی برگردم .
اما بازگشتم به بیس بال ساده نبود فصل بعد که رسید ، من تنها نوجوانی بودم که از تیم اول بیس بال مدرسه جدا ماندم و مرا فرستادند تا با دانش آموزهای سال دوم تیم نوجوانان بازی کنم .
من از چهار سالگی بازی می کردم و برای کسی که این همه تلاش و زمان برای ورزش گذاشته بود ، جدا شدن از تیم مسخره بود روزی که این اتفاق برای من افتاد را به وضوح یادم است در ماشین پدرم نشسته بودم و همین طور که داشتم گریه می کردم ضبط ماشین را روشن کردم و ناامیدانه به دنبال آهنگی گشتم که حالم را بهتر کند .
بعد از اینکه یک سال را با عدم اعتماد به نفس و حس شکست گذرداندم ، موفق شدم به عنوان بزرگسال در تیم اول مدرسه بازی کنم ، اما به ندرت در زمین بودم . در کل در یازده دور از بازی های تیم اول بیس بال دبیرستان بازی کردم ، که کمی بیشتر از یک دست بازی می شد .
خورشید طلوع کرد!
علی رغم دوران تاریکم در دبیرستان ، هنوز باور داشتم که می توانستم یک بازیکن عالی شوم و می دانستم اگر قرار است اوضاع بهتر شود ، و من جیمز کلیر تنها کسی هستم که باید این را محقق کند نقطه تحول دو سال بعد مصدومیتم ، وقتی که دوران دانشجویی ام را دردانشگاه دنیس اغاز کردم، اتفاق افتاد .
رفتن به دانشگاه دنیسن یکی از بهترین تصمیمات زندگی ام بود برای خودم در تیم بیس بال جایگاهی به دست به آوردم و با وجود این که به عنوان یک سال اولی آخر لیست بودم ، هیجان زده بودم علی رغم هرج و مرج های دوران دبیرستان، موفق شدم یک دانشجویی ورزشکار شوم .
نمی خواستم که به این زودی ها فعالیتم را در تیم بیس بال شروع کنم ، پس روی این که به زندگی ام ترتیبی ببخشم تمرکز کردم وقتی هم سن و سال های من تا دیر وقت بیدار می ماندند و بازی های کامپیوتری می کردند ، من عادت های خوبی برای خوابم درست کردم و هر شب زود می خوابیدم در دنیای به هم ریخته خوابگاه دانشجویی ، من سعی کردم اتاقم را تمیز و مرتب نگه دارم . این پیشرفت ها کوچک بودند ، ولی به من این حس را می دادند که روی زندگی ام کنترل دارم و باعث شدند که دوباره اعتماد به نفسم را به دست بیاورم و این اعتماد به نفس رو به افزایشم با بهبود عادت های درس خواندنم به کلاسهای درس هم کشیده شد و باعث شد که در سال اول از همه ی امتحان ها نمره ی کامل بگیرم هر ترمی که می گذشت ، عادت های کوچک ولی ثابتی را اضافه می کردم که نهایتا به نتیجه ای ختم می شد که هنگام شروع برایم غیر قابل تصور بود برای مثال ، برای اولین بار در زندگی ام عادت کردم که چندبار در هفته وزنه برداری کنم و سال های بعدش ، هیکل شش فوت و چهار اینچیم از یک 170 پوندی سنگین وزن به یک 200 پوندی لاغر تبدیل شد .
وقتی که فصل دوم رسید ، جایگاه پرتاب کننده ی توپ در تیم را به دست آوردم در سال اول با رای گیری به عنوان کاپیتان تیم انتخاب شدم و در آخر فصل ، برای تیمی که از بهترین ها تشکیل شده بود انتخاب شدم ولی در سال آخر بود که عادت های خوابم ، مطالعه ام و وزنه برداری ام واقعا جواب دادند .
شش سال بعد از این که چوب بیس بال خورد توی صورتم ، به سمت بیمارستان پرواز کردم و به کما رفتم ، به عنوان بهترین ورزشکار دانشگاه دنیسن انتخاب شدم و اسم من رفت جزء آکادمی ESPN تیم های آمریکایی ، افتخاری که فقط نصیب سی و سه نفر در کشور شده است . زمانی که فارغ التحصیل شدم ، اسمم در هشت دسته ی مختلف از رکوردهای دانشگاه بود همان سال بالاترین افتخار علمی دانشگاه به من اعطا شد ، مدال ریاست .
چرا و چگونه من جیمزکلیر نویسنده بزرگ شدم
در نوامبر 2012 شروع به انتشار مقاله هایی در سایت jamesclesr.com کردم برای سال ها از تجارب شخصی ام با عادت ها یادداشت برداری می کردم و بلاخره آماده بودم برخی از آنها را با عموم به اشتراک بگذارم با منتشر کردن مقاله در روزهای دوشنبه و پنج شنبه هر هفته شروع کردم بعد از چند ماه این عادت ساده نوشتن برای اولین بار باعث شد که هزار مشترک از طریق ایمیل داشته باشم و در آخر2013 این رقم به بیش از سی هزار نفر رسید .
در سال 2014 ، لیست ایمیل من جیمز کلیر به بیش از صد هزار مشترک رسید ، که آن را تبدیل به یکی از خبرنامه های اینترنتی کرد که با سرعت بالا رشد کرده اند . دو سال قبلش که شروع به نوشتن کرده بودم حس می کردم یک دغل بازم ، ولی الان داشتم به عنوان یک متخصص عادات شناخته می شدم در سال 2015 به دویست هزار مشترک رسیدم و با انتشارات پنگوئن قرارداد یک کتاب را بستم (کتاب عادت های اتمی ) با رشد مخاطبانم ، فرصت های شغلی ام نیز رشد می کردند مرتبا از من درخواست می شد که در شرکت های برتر درباره ی علم شکل گیری عادت ها ، تغییر رفتارها و پیشرفت مداوم صحبت کنم و من خودم را در حال سخنرانی در کنفرانس های مختلف در ایالات متحده و اروپا یافتم .
در سال 2016 مقالاتم مرتبا در مطبوعات بزرگی مثل تایم ، اینتر پرنر و فوربز ظاهر می شدند به طرز باور نکردنی ای آن سال ها نوشته های من توسط بیش از هشت میلیون نفر خوانده می شدند مربیان NFL , NBA , MLB شروع کردند به خواندن کارهای من و به اشتراک گذاشتن آنها با اعضای تیم شان .
با شروع سال 2017 من آکادمی عادت ها را تاسیس کردم ، که تبدیل به بستر آموزش برای سازمان ها و افراد علاقمند به ایجاد عادت های بهتر در زندگی و کار شد شرکت هایی که جزء لیست 500 شرکت برتر از نظر درآمدی مجله ئ fortune بودند و استارت آپ هایی رو به رشد شروع به ثبت نام رهبران و آموزش کارکنان خود کردند در کل ، بیش از 10 هزار رهبر ، مدیر ، مربی و معلم از آکادمی عادت ها فارغ التحصیل شدند و کار با آنها به من خیلی چیزها در مورد آنچه که لازم است تا عادت ها در دنیای واقعی کار کنند ، یاد داد .
همین طور که در سال 2018 آخرین بازبینی های کتابم را انجام می دهم ، سایت من ماهانه میلیون ها بازدید کننده دارد و حدود پانصد هزار نفر اشتراک خبرنامه ی ایمیل هفتگی ام را می گیرند .
و این بود داستان پسری (جیمز کلیر ) که بعد آنکه در بازی بیس بال مصدوم شود و تا پای مرگ هم رفت اما با بهبود مداوم زندگی خودش امروزه به یکی از میلیونرهای امریکایی تبدیل شده است .
امیدوارم که از این داستان آموزنده بهره و استفاده لازم را برده باشید و حالتان را خوب کرده باشد از شما عزیزان می خواهم نظرات و پیشنهادات خود را در خصوص این مقاله با ما به اشتراک بگذارید همچنین اگر علاقه مند هستید داستان ادوین بارنز : زندگی نامه مردی که قدرت اشتیاق را به همگان نشان داد را بخوانید .
به امید دیدار مجدد شما