زندگی نامه مردی (ادوین بارنز ) که با اندیشه ، شریک کاری توماس ادیسون شد و نامش را جاودانه کرد و به ثروتی بزرگ دست پیدا کرد .
پسرک داد می زد << اختراع جدید ، اختراع جدید بدو بدو آقای ادیسون از اختراع جدیدش رونمایی کرد . اختراع جدید …>>
ادوین قدم هایش را تندتر کرد و به سمت پسرک رفت دست در جیبش کرد و چند سنتی که آن روز از کارفرما حقوق گرفته بود را از جیب درآورد اگر آن چند سنت را برای روزنامه می داد دیگر نمی توانست برای شام چیز چندان خوبی تهیه کند از طرف دیگر به صاحب خانه قول داده بود اما چه می کرد ادیسون ، مخترع بزرگ آمریکا ، دستگاه جدیدی درست کرده بود و او باید آن روزنامه را می خرید اندکی مکث کرد اما بی اختیار در حال نزدیک شدن به پسرک بود اینبار صدای پسرک داشت گوش هایش را اذیت می کرد اما هرگاه کلمه ادیسون را از دهان پسرک می شنید بی اختیارتر می شد .
پسرک گفت << روزنامه میخواید ، ادیسون اختراع جدید ثبت کرده .. >>
ادوین بارنز باز هم بی اختیار دست در جیب کتش کرد و پول روزنامه را به پسر داد و در گوشه ای از خیابان مشغول خواندن روزنامه شد آنقدر غرق خواندن بود که اصلا صدایی از اطراف نمی شنید فقط و فقط ادیسون ..
تمام زندگیش شده بود ادیسون و اختراعات این مرد بزرگ ، دیوارهای اطاق را از عکس ها و خبرهای راجب ادیسون پر کرده بود به هر کجا نگاه می کرد ادیسون ، ادیسون فلان اختراع را ثبت کرد ، اختراع جدید ادیسون ، همین طور که روی تختش دراز کشیده بود ناگهان فکری به سرش زد <<چطوره برم با ادیسون کار کنم>> ، ذهنش نهیبی بهش زد و گفت : <<ادیسون ، با ادیسون ، مگه میشه من که چیزی از کارهایی که ادیسون انجام میده را بلد نیستم یا اصلا مخترع بزرگ حاضره منی که هیچ چیزی براش ندارم را قبول کنه ….. ولش کن بی خیال .>>

چشم هایش را بست و سعی کرد بخواب برود اما هر چی با خودش کلنجار رفت نتوانست فکر کار کردن با ادیسون را از سرش بیرون کند <<می رم و باهاش صحبت می کنم و از ایشون می خوام اجازه بده من براش کار کنم اما نه نمی خوام یه کارگر ساده باشم می خوام با مخترع بزرگ کار کنم این جوری اسم من هم در کنار اسم ادیسون بزرگ میشه و من هم مشهور و پولدار می شم اما چه جوری … >> در همین فکرها بود که خواب بر او غلبه کرد و به خواب رفت .
چند روزی تمام ذهنش و فکرش شده بود که برود و پیش ادیسون کار کند اما چگونه ؟ یک روزی که داشت از سر کار به خانه بر می گشت با خودش گفت :<< خوبه که برم ببینم قیمت بلیط قطار تا شهر ادیسون (ارنج سیتی) چقدر میشه .>> وقتی قیمت را از باجه دار پرسید نگاهی به سکه های داخل جیبش انداخت تفاوت فاحشی داشتند حالا مشکل دو تا شده بود هم خود ادیسون و آشنا نبودن با این مخترع بزرگ و هم پول قطار ، شاید اگر چند ماهی کار می کرد و هیچ چیزی نمی خورد و هیچ خرجی هم برای خودش نمی تراشید می توانست پول سفر و قطار را جمع کند اما تا آن روز چه کاری باید می کرد چطوری عطش خودش را باید کنترل می کرد .
آرام روی صندلی کنار ایستگاه نشست و یک دستش روزنامه و خبرهای اختراعات جدید ادیسون و دست دیگرش چند سنت پولی که داشت . افکارش اجازه رفتن به خانه را بهش نمی داد که ناگهان مسئول ایستگاه داد زد :<<قطار داره حرکت می کنه .>> بی اختیار از جاش بلند شد و دوان دوان خودش را به قطاری که در حال حرکت بود رساند و پرید بالای قطار به خودش گفت :<<بادا باد یا می گیرنم و از قطار بیرونم می کنند و یا با همین قطار خودم را به شهر ارنج می رسونم .>> در قطار یک جایی خودش را پنهان کرد تا کسی متوجه حضورش نشود قطار حرکت می کرد و ادوین بارنز به شهر رویاهای خودش نزدیک و نزدیکتر می شد .
شهر ارنج سیتی
یک لحظه به خودش آمد مسافران شهر ارنج سیتی آماده پیاده شدن شوند اینجا شهر ادیسون بود ادوین به شهر رویاهای خود رسیده بود حالا فقط یک قدم دیگه داشت آن هم برود و پیش مخترع بزرگ و به او بگوید که آمده است تا با او کار کند اما چگونه ادیسون که اصلا من را نمی شناسد و من هم چیزی ندارم که به او بدهم یه تیکه نان تهیه کرد و نان را گاز می زد و پرسان پرسان به سمت دفتر محل کار ادیسون بزرگ می رفت غرق در افکارش بود و پاهایش در حال حرکت به سمت دفتر اقای ادیسون ….
چشمانش را باز کرد دید جلوی ساختمان بزرگ ادیسون ایستاده است چند نفری در حال ورود و خروج از ساختمان بودند .
<< چی کار کنم برگردم برم و بی خیال بشم یا نه من این همه راه اومدم که با ادیسون کار کنم >> عزمش را جزم کرد و رفت داخل ساختمان ، از یکی از آدمهای آنجا آدرس دفتر آقای ادیسون را پرسید از پله ها بالا رفت رسید پشت در اتاق مخترع بزرگ .
قلبش داشت از درون سینه اش بیرون می زد احساس تنگی نفس به او دست داده بود پاهایش سست شده بود توان برداشتن قدم بعدی را نداشت تا وارد دفتر بشود ناگهان صدای فریادی بگوشش رسید که می گفت : << نه آقا این دستگاه به درد من نمی خورد ایده شما مزخرفه ….. >>
ببخشید آقا کاری داشتید ، ما اینجا به گداها چیزی پرداخت نمی کنیم .
ادوین به خودش آمد و دید منشی دارد با او حرف می زند
گفت من گدا نیستم
منشی گفت پس چه کاری دارید
ادوین گفت با آقای ادیسون کار دارم
منشی گفت ایشان سرشان بسیار شلوغ است و امکان ملاقات ندارن اگر کاری دارید بگویید من به ایشان اطلاع خواهم داد
ادوین گفت نه شخصا باید باهاشون صحبت کنم
منشی گفت امروز نمی شود ببنید چند نفر منتظر هستند
ادوین نگاهی به دور و بر خود انداخت و دید چند نفر هر کدام یک چیزی در دست داشتند و نشسته اند و منتظر هستند .
عزمش را جزم کرد و این بار محکم تر گفت من باید آقای ادیسون را ببینم منشی هم با لحنی بی تفاوت سرش را پایین انداخت و گفت نمی شود
ادوین با خودش گفت من باید خودم آقای ادیسون را ببینم این منشی اجازه به من نمی دهد که بروم داخل اتاق با خودش فکر کرد بهتره همین جا منتظر باشم تا آقای ادیسون کارشان تمام شود و هر وقتی خواست برود خانه جلوش را می گیرم و حرفم را به ایشان می زنم .
آدمها با هماهنگی منشی یکی یکی می رفتند داخل اتاق بعضی ها را اقای ادیسون با داد و بیداد از اتاق بیرون می کرد و بعضی ها هم برای جلسه بعدی با منشی هماهنگ می کردند .
پاسی از شب گذشته بود و آخرین نفرحاضر در اتاق در حال صحبت با مخترع بزرگ بود ناگهان سکوت برپا شد و صدای در آمد مرد از اتاق بیرون آمد و به منشی گفت آقای ادیسون این برگه را دادند و گفتند به شما بدهم.
منشی برگه را گرفت و خواند و گفت جلسه بعدی شما ده روز دیگر ساعت چهار بعد از ظهر فقط اینجا نیایید طبقه پایین همراه با دستگاهتان به کارگاه بروید . مرد تشکر کرد خداحافظی کرد .
دیدار با توماس ادیسون
منشی نگاهی به ادوین انداخت و از جایش بلند شد و به اتاق آقای ادیسون رفت چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد
ادوین با خودش فکر کرد که کار مخترع بزرگ دیگر تمام شده و باید برود به سمت خانه الان وقتش است بروم و در مسیر راه با او صحبت کنم نیم ساعتی گذشت و خبری از آقای ادیسون خبری نشد صدای زنگ آمد منشی از جایش بلند شد و به داخل اتاق رفت این بار که برگشت نگاه دوباره ای به ادوین بارنز انداخت و با لحنی خاص گفت آقای ادیسون فقط 2 دقیقه می توانند شما را ببینند بفرمایید داخل .
ادوین خودش را جمع و جور کرد آن لحظه طلایی رسیده بود من دارم با ادیسون دیدار می کنم ادیسون بزرگ ، بزرگ ترین مخترع آمریکا
یک لحظه به خودش آمد جلوی میز آقای ادیسون ایستاده بود و مخترع بزرگ پشت میز و پشت به ادوین در حال سر و کله زدن با چندتا ورق بود. باید و باید همین جا کار را تمام می کرد فرصتی بهتر از این دیگر برایش پیدا نمی شد عضلاتش را محکم کرد ناگهان صدای آقای ادیسون را شنید بله آقا ، کاری با من دارید .
ادوین گفت : آقا من می خواهم با شما کار کنم
ادیسون گفت : خوب چه چیزی دارید چه ایده و یا اختراعی دارید ؟
ادوین گفت : من ایده یا اختراعی برای شما ندارم
ادیسون گفت : فکر کنم این چند ساعتی که در دفتر منتظر بودید دیده اید چه افرادی را از اتاقم بیرون انداختم
ادوین گفت : درسته اما من آمده ام اینجا با شما کار کنم
ادیسون برگشت و به ادوین نگاهی انداخت لباس های کهنه و قدیمی .. اما وقتی به چشمان او که رسید چشمان ادوین چیز دیگری می گفت .
ادیسون گفت : خوب چیزی بلد هستی ، تخصصی داری
ادوین گفت : نه ، اما آمده ام که با شما کار کنم
مخترع بزرگ اندکی سکوت کرد و دستش را دراز کرد ادوین درعین ناباوری دست آقای ادیسون را دید که به سمتش آمده است با اقای ادیسون دست داد .
ادیسون به منشی اش که داخل اتاق بود گفت این آقا را در بخش نظافت استخدامش کنید .
ادوین سر از پا نمی شناخت این را یک پیروزی بزرگ برای خودش می دانست آمده بود تا در شرکت و دستگاه آقای ادیسون باشد و با ایشان کار کند . از آقای ادیسون خداحافظی کرد و اتاق را ترک کرد
منشی گفت : فردا صبح بیایید پیش من تا شما را به آقای رابرت معرفی کنم .
ادوین بارنز از فردا مشغول کار شد جارو کردن ، تی کشیدن ، نظافت کردن وظیفه اصلی ادوین بود اما این یک قدم بزرگی بود برای اینکه با ادیسون کارکند و شریک کار ایشون بشود .
بلاخره فرصت طلایی از راه رسید
چند ماه و چند سال گذشت و ادوین در حال انجام نظافت ، آقای رابرت از او خواسته بود که اتاق کنفرانس را تمیز کند چون آن روز قرار بود فروشنده ها و مدیران فروش آقای ادیسون با ایشان جلسه داشته باشد فروشنده ها ، فروشنده ها ، فروش ..
یک فکر به ادوین الهام شده بود فروش ، چرا من به عنوان فروشنده کار نکنم اما باز هم ذهنش گفت مگر تو تا حالا کارفروش انجام داده ای مگر مگر … و این سوالات به ذهن ادوین می رسید اما ادوین علاقه ای نداشت که به این حرفها گوش کند چون او آمده بود که با اقای ادیسون کار کند .
فکر فروش و فروشنده دستگاه های آقای مخترع از سرش بیرون نمی رفت با خودش گفت من الان اینجا هستم کنار آقای ادیسون و فروشنده های ایشان ، پس باید کار کنم از الان به بعد سعی می کنم از این فروشنده ها بپرسم و اطلاعات جمع کنم از آن روز به بعد کار ادوین شده بود با فروشنده ها صحبت کردن ، کتاب و مجله خواندن هر روز داشت به اطلاعات و دانشش در مورد فروش اضافه می شد اما خوب چه کاری باید می کرد یکسال ، دو سال ، سه سال ، چهار سال ، پنج سال گذشت و دانش ادوین در مورد فروش به حد خوبی رسیده بود اما خوب باید چه کاری می کرد .
آقای ادوین ، ادوین ، بله آقا امروز آقای ادیسون با مدیران فروش جلسه دارند برو و اتاق آنجا را تمیز و مرتب کن.
بله آقا چشم .
ادوین جارو و تی خودش را برداشت و به سالن کنفرانس رفت مثل همیشه آنجا را برق انداخت در حال خارج شدن از اتاق بود که آقای ادیسون و مدیران فروش وارد اتاق شدند کناری ایستاد تا مخترع بزرگ و مدیرها وارد اتاق شوند و روی صندلیها نشستند ادوین در حال خارج شدن بود که آقای رابرت رسید .ادوین این اتاق کنار پنجره دیشب باز مانده است و گرد و خاک همه اتاق را پر کرده است اینجا را هم تمیز کن .
ادوین جارو و تی را برداشت و به اتاق کنارسالن رفت در اتاق کامل بسته نشده بود صدای اقای ادیسون و مدیران را می شنید
بحث بالا گرفته بود ادیسون : نه این دستگاه کار منشی ها را راحتتر می کند و می تواند فروش خوبی داشته باشد
اما تک تک مدیران می گفتند : نه این دستگاه قابلیت فروش ندارد و ما امتحانش کردیم کسی استقبال نکرد .
اما آقای ادیسون باز هم اصرار داشت و از مدیران که نه نمی شود
ناگهان صدای آقای ادیسون بلند شد از اتاق برید بیرون جلسه تمام شد . مدیران سالن را ترک کردند .
ادوین ثروتمند می شود
ادوین ادوین یک فرصت ، یک فرصت برای اینکه با ادیسون کارکنی و همکار او بشوی در اتاق را باز کرد و جارو به دست وارد سالن شد آقای ادیسون از پنجره داشت بیرون را نگاه می کرد خودش را به پشت سر آقای ادیسون رساند و گفت آقا اجازه می دهید من این دستگاه را برای شما بفروشم .
ادیسون وقتی صدای ادوین را شنید برگشت و نگاهی به ادوین که با جارو رو به روی ایشان ایستاده بود انداخت اما این بار باز هم وقتی به چشمان ادوین رسید آن چشم ها چیز دیگری می گفت و این بار هم ادیسون دستش را به نشانه تایید ادوین دراز کرد و ادوین دست اقای ادیسون را گرفت و فشار داد اما متفاوت با دفعه قبل ، این بار به نشانه این که قرار است با آقای ادیسون همکار بشود .
از آن روز به بعد ادوین شروع به آزمایش دانسته هایش کرد و فروش دستگاه آقای ادیسون را آغاز کرد به جای رسید که ادیسون از ادوین بارنز خواست به دفترش بیاید .
ادیسون با من چه کاری دارد؟ خودش را به دفتر رساند این بار منشی به احترام ادوین از جاش بلند شد و گفت آقای ادیسون منتظر شما هستند بفرمایید داخل .
ادوین در را باز کرد و وارد اطاق شد
ادوین جان حالت چطوره ؟!!
خوبم آقا ادوین بیا و این قرارداد را بخوان و امضایش کن
چی هست آقا ؟!
بخوان و امضاء کن
ادوین برگه ها را برداشت و شروع کرد به خواندن آنها
طی این قرار داد حق انحصاری فروش دستگاه دیکته به آقای ادوین بارنز داده می شود …
بله ادوین به رویای خودش رسیده بود و همکار آقای ادیسون شده بود و قرار بود با آقای ادیسون کارکند
بعد از آن آقای ادوین بارنز به عنوان یکی از شرکای آقای ادیسون شناخته شد و در رده یکی از ثروتمندان آمریکا قرار گرفت
و این بود زندگی نامه مردی (ادوین بارنز ) که قدرت اشتیاق را به همگان نشان داد .
برگرفته از کتاب موفقیت بیندیشید و ثروتمند شوید نوشته ناپلئون هیل
سخن پایانی
از شما عزیزان بابت زمانی که برای مطالعه این داستان اختصاص دادید ممنون و سپاسگزارم از شما خواهشمندم نظرات ، پیشنهادات و تجربیات خود را در خصوص این مقاله با ما و دیگر دوستان در پایین همین صفحه به اشتراک بگذارید .
به امید دیدار مجدد شما